پ
پ

آن نشان کوچکِ بازگشته به وطن، صاحب هزاران مادر است، صاحب هزاران پدر، خواهر و برادر.
مادرانِ چشم انتظارِ فرزند، تابوت را به آغوش کشیده و آن را با اشک‌هایشان غسل می‌دهند به این‌امید که شاید پسرم باشد.
.
.

آسمان ابری‌ست؛ و من جسم بی‌جان کودکی ۱۷ ساله را تصور می‌کنم که روی خاک‌های خشکیده و سرد، به انتظار مانده است، به انتظار دستانی که از راه برسند و تکه پاره‌های استخوان‌ها را به هم پیوند دهند.
آنوقت زنگ خانه کوچک‌شان را که سال‌هاست مادر آنجا حسرت به دل خبری از فرزند، صبوری کرده، بزنند و بگویند: « بیا مادر، این هم پسرکت، زنده اگرچه نیست اما لااقل می‌دانی که این پایان چشم انتظاری‌ست، حالا دیگر می‌دانی که جسمش کجاست! »شاید هم پدر در را بگشاید؛ شاید او با موهایی که حالا سپیدی بر تمام تارهایش سایه انداخته، پشت در بیاید، اشکی از گوشه چشمش سرازیر شود و بگوید: « خدا را شکر، خدا را شکر که آمدی، خوش آمدی دردانه من! »اما کسی نیست، هیچ کس نمی‌آید.
روح پسرک از دور، ترد شدن و از هم پاشیدن جسمش را به نظاره می‌نشیند و شاید با خود میاندیشد که جاودانه شدن را باید به بهایی گزاف، از آن خود کرد؛ بهایی به قیمت ناشناس ماندن، گمنام شدن.
.
.

و ناگهان عده‌ای فرا می‌رسند؛ تکه‌ای از پیراهن، قدری از پلاک شکسته به خشمِ گلوله و انفجار، یا هر نشانی از دارایی‌های مادی‌اش را برمی‌دارند، اشک میریزند و به گَرد نشسته بر آن، تیمم می‌کنند.
.
.
حال آن نشان کوچکِ بازگشته به وطن، صاحب هزاران مادر است، صاحب هزاران پدر، خواهر و برادر.
مادرانِ چشم انتظارِ فرزند، تابوت را به آغوش کشیده و آن را با اشک‌هایشان غسل می‌دهند به این‌امید که شاید پسرم باشد.
.
.
آسمان ابری‌ست.
به آسمان می‌نگرم و به روح بزرگ این شهید کوچک که در اجتماع بزرگ مادران، به خاک سپرده می‌شود میاندیشم: چقدر عاشقی زیباست.

امتیازی که دیگران به این خبر داده اند!
     

از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید

  • دیدگاهتان فقط و فقط در رابطه با همین مطلب باشد.
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما بررسی نخواهد شد.
  • هدفتان از ارسال دیدگاه تبلیغ یا بک لینک نباشد. در غیر اینصورت دیدگاه حذف می شود.
  • به دیگران توهین و اهانت نکنید

تصویر