هیچکس باور نداشت مردی که همیشه وقت بحرانها کنار خبرنگارها میایستاد، حالا خودش در خط مقدم خون افتاده باشد.
Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!به گزارش خبرگزاری ایمنا از البرز، آن روز که صدای انفجار پیچید، خیلیها لرزیدند، نهتنها از حجم حمله و قدرت انفجار، بلکه از سنگینی احتمالیِ نامهایی که قرار بود در لیست شهدا بیایند.
اما در دل همه آن اسامی، یک نام بود که وقتی شنیده نشد، دردش از شنیدنش هم بیشتر شد: رمضانعلی چوبدار.
همه خبرنگارها، همه بچههای رسانه، همه آنهایی که بارها با او تماس گرفته، کنارش نشسته بودند، در جلسات رسمی با لبخند آرامش گرفته بودند، انگار ناگهان در ذهنشان یک شمع روشن شد. شمعی که نمیشد خاموشش کرد.
همه تلفن به دست شده بودند. از هم میپرسیدند: «از چوبدار خبر داری؟ کسی دیدهاش؟ زندهست؟ تو بیمارستان نیست؟ شاید فقط گوشیاش خاموشه.»
و کسی دلش نمیخواست باور کنه که آن رفیق همیشهحاضر، دیگر توی هیچ لیستی، جواب نمیده…
همسرش باردار بود و بعد از سه پسر، قرار بود دختری بیاید که خودش همیشه میگفت: «قراره چراغ خونهام بشه.»
حالا همه نگران آن دختر بودن… دختر نیومدهای که قرار است تو سایه نام پدری زندگی کنه، که حالا فقط در قابها است.
بهت و نگرانی
روز اول، همه در شوک بودند. نه تأیید، نه تکذیب. فقط سکوت. سکوتی که مثل پتوی سنگینی روی شهر افتاده بود. تا اینکه روز دوم رسید…
پیکر رمضانعلی چوبدار رو پیدا کردن.
نه سالم، نه ساده… بلکه در هم و غبارآلود.
اما آنچه ما را شکست، فقط خود خبر نبود…
آنکه پیکرش را پیدا کرد، یکی از نزدیکترینهایش بود. یکی از همانهایی که همیشه کنارش مینشست. محمد شمایلی، نیروی روابط عمومی سپاه، رفیق و همسنگرش.
لحظهای که پیکر چوبدار را از زیر آوار بیرون آوردند، محمد فرو ریخت.
نه با گریه، نه با فریاد. با یک بغض عمیق که از عمق وجودش میآمد.
پاهایش سست شد. افتاد. صدایش لرزید. دستش به جنازه نرفت.
زمزمه میکرد: «چرا هر جا میرفتی منم با خودت میبردی، اما اینجا… تنهام گذاشتی آقا رمضان؟!»
از شدت شوک و حالِ خرابش، کار به بیمارستان کشید. حتی خودش هم باور نداشت که مردی که همیشه وقت بحرانها کنار خبرنگارها میایستاد، حالا خودش در خط مقدم خون افتاده باشد.
میگویند عاشق امام حسین بود.
تازه از کربلا برگشته بود. قول داده بود اربعین هم برود.
میگویند شاید همین عشق بود که آخر کارش را شبیه یاران عاشورا کرد: اما معجزه دردناکِ این روایت را میدانی کی بود؟ دقیقههایی بعد از اینکه پیکرش را از زیر آوار بیرون کشیدند، خبری رسید: دخترش به دنیا آمده.
درست همان لحظهای که جسمش از زیر خاک بیرون آمد، دخترش چشم به دنیا باز کرد.
و این تقارن، این تلاقی تولد و پرواز، انگار تنها در قصههای شهدا اتفاق میافتد.
رمضانعلی چوبدار تنها مسئول روابطعمومی نبود، او برای خیلیها، یک پناه بود. آرامشبخشِ جلسات پرفشار. صدای مهربان در پشت خطوط خشک اداری.
کسی که نهتنها رسانه را بلد بود که حرمت اهل رسانه را میدانست.
نه اهل ریا بود، نه اهل فریاد. وقتی لازم بود، تنها نگاه میکرد. وقتی حرف میزد، حرفش وزن داشت. نه از بالا، که از دل. رفت. پر کشید. همچون یک ققنوس رسانهای که به وقت آتش، خودش را فدای حقیقت کرد.
اما شمعی که از آن روز در دلهای ما روشن شد، هرگز خاموش نخواهد شد. ما روایتش را، عکسش را، لبخندش را و صدایش را، همچون میراثی گرانقیمت نگه خواهیم داشت.
و آن دختری که آمده…
وقتی بزرگ شود، اگر از ما بپرسد پدرم که بود، باید با افتخار بگوییم: پدرت، مردی بود که روایتِ شرافت را زندگی کرد و با خونش آن را نوشت.
منبع: ایمنا – البرز
از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید