آماده شده بود تا سر کار برود؛ از پایگاه زنگ زدند که بیا برای ماموریت.
در دل مادر اما قیامتی برپا بود و وجودش مثل سیر و سرکه میجوشید؛ او با پای تن میرفت و مادر با پای دل همراهش.
اصلاً آن روز انگار فرق داشت با همه روزهای دیگر.
.
.
.
مریم آقانوری: خبر فراخوان اغتشاش و تجمع همزمان با چهلم حدیث نجفی در بهشت سکینه کمالشهر کرج به گوش پاسداران امنیت رسیده بود.
خانه کوچک و ساده پدری سید روحالله در کمالشهر بود و از پایگاه بسیج حوزه ۴۱۷ شهدای کمالشهر زنگ زدند که بیا برویم برای مأموریت.
مثل همه ۱۲ سال گذشته از عضویتش در بسیج، چون و چرا راه افتاد.
در دلِ مادر اما قیامتی برپا بود و وجودش مثل سیر و سرکه میجوشید؛ اصلا آن روز انگار فرق داشت باصصص همه روزهای دیگر؛ برقِ هزار فکرِآشفته جانش را می گرفت؛ نکند قرار است سید روح الله به آرزویش برسد!ساعت ۱۰ صبح و یک ساعت قبل از شروع مراسم، سید روحالله همراه با دیگر دوستان بسیجی، راهی منطقه مأموریت شد تا حافظ امنیت باشد؛ بدون اینکه خبر داشته باشد اغتشاشگران برای او و دوستانش، شمشیرِ بیرحمی را از رو بسته بودند.
تا رسیدن به بهشت سکینه باهم برنامه ریزی میکردند، یکی مسؤول راهنمایی مردم به سمت خروجیها بود، دیگری قصد داشت ترافیک را کنترل کند تا از تجمع خودروها در مسیر جلوگیری شود.
.
.
هر یک به نوعی در صدد کمک به همشهریان خود بودند.
محاصره وحشیانه
حدود ساعت ۱۲ ظهر پس از آغاز درگیریِ اغتشاشگران در بهشت سکینه، عده ای از آنها سید روحالله را دوره کردند تا از دیدرسِ دوستانش دورباشد.
به گفته یکی از همراهانش، سید به سمتی حرکت میکرده که مهاجمان از بقیه دوستانش دور شوند و فقط سرگرم حمله به او باشند.
به بلوار اصلی کمالشهر و مرکز شلوغیها که میرسند، زن و مرد، چند نفره به او حمله میکنند و با لگد به بدن او میکوبند.
جسمش را روی زمین میکشند و به زیر کامیون میاندازند.
اما انگار عقدههایشان تمام شدنی نیست؛ با چاقو به راه میافتند و با چند ضربه از پشت، قلبش را میشکافند وچاقو را از کمر تا شکمش فرومیکنند.
پیکر نیم جان و نیمه برهنهاش را به شکل صلیب در خیابان رها میکنند و حتی نمیگذارند کسی برای کمک به او نزدیک شود.
شاید اگر فیلمها از صحنه این جنایت نبود، باورش برایمان سخت میشد.
شاید این چیزها را فقط در روضههای کربلا و داستان جنایتهای داعش شنیدهایم.
پیکر بیجانش را آنقدر لگد میزنند که با توجه به فیلم های موجود، صدایی از بین خودشان فریاد میزند؛ دیگه بسشه ولش کنید.
.
.
مگر میشود؟! چرا یادمان رفته ما هموطن بودیم؟!
بزم ویژه شهادت
داستان سیدروح الله عجمیان جوانی ۲۷ ساله از دیار کوهدشت لرستان، همینجا تمام نمیشود.
همه اطرافیان سید، از پدر، مادر و برادران و دوستانش میدانند؛ روحالله عاشق شهادت بود.
بارها برای رفتن به سوریه و دفاع از حریم اهل بیت(ع) اقدام کرده بود و قسمت به رفتن و شهادت نشد.
فرماندهاش میگوید که سیدروحالله برای اعزام به منطقه مرزی زاهدان و مبارزه با گروهکهای تروریستی، اشرار و قاچاقچیان دوره آموزشی دیده و در انتظار اعزام بود.
همیشه میگفت؛ به نظر شما من مثل شهدا زندگی کردهام و لیاقت شهادت را دارم؟
ظاهرا منطقه مرزی زاهدان همانجاییست که رهبر انقلاب آن را به تنگه اُحُد ایران تعبیر کردند و روحالله شهادت را در تنگه اُحد و در جنگ با اشرار جستجو میکرد و نمیدانست در محله خودش، همانجا که بزرگ شده و شب و روزش را در آن گذرانده بود، اینطور غریبانه، به خاک و خون میغلتد!هیچکس نمیداند این سیدِخدا چه شهادتی از خدا طلب کرد که جنایتی نماند که در حقش نکردهباشند.
شاید روح خدا(روح الله) از درگاه خداوند بزمی ویژه برای شهادت طلب کرده بود.
«لیقتل فی سبیل الله الذین یشرون الحیوه الدنیا بالاخره و من یقتل فی سبیل الله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما»«مومنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کسی در جهاد به راه خدا کشته شود فاتح است زود باشد که او را اجری عظیم دهیم.
/سوره نساء، آیه ۷۳
شهادت و رسیدن به آرزو
ساعت حدوای یک و نیم،۲ بود که بالای سرش رسیدم.
دستهایش را مثل صلیب بازکرده بودند، و نیمه برهنه روی آسفالت رها بود.
انگار دستها را برای بغل گرفتن شهادت باز کرده بود، صدایش کردم، جوابی نشنیدم اما هنوزشهید نشده بود.
آمبولانس رسید.
اینها را یکی از دوستان روح الله عجمیان میگوید.
پیکر خون آلود و نیمه برهنه اش را به آمبولانس منتقل کردیم.
شلوار نظامی هنوز پایش بود.
راننده گفت که با این شلوارنظامی نمی توانیم مجروح را به جایی برسانیم.
اگر اغتشاشگران بفهمند که مجروح نظامی است، سد راهمان میشوند و شاید هم به او آسیب بیشتری برسانند.
به هر زحمتی بود شلوارنظامی را بیرون آوردیم و راه افتادیم.
راننده راست میگفت؛ در طول مسیر اغتشاشگران بارها به آمبولانس سنگ زدند، جلویمان را گرفتند و داخل آمبولانس را بررسی کردند تا نکند مجروح، نظامی باشد.
به سمت بیمارستان هشتگرد حرکت کردیم که ترافیک اجازه نداد، به سمت یک بیمارستان دیگرتغییر مسیر دادیم.
اما گویا سید برای شهادت بیشتر عجله داشت.
صبر عجیب مادر شهید
از شنیدن و نوشتن این مطالب موهای تنم سیخ می شود؛ خدا کند مادر سید روحالله، هیچوقت صحنه های این جنایت را نبیند.
نبیند که چطور ته تغاری خانهاش را بیرحمانه می کُشند.
.
.
اما گزارشهای تصویری رسانهها خلاف تصورم را نشان میدهد.
مادر شهید شیرزن لری است که حتی نمیگذارد اشکهایش را کسی ببینند.
جگرش سوخته اما میگوید که پسرم عاشق شهادت بود و میخواست مدافع حرم شود و حالا مثل هزاران شهید این خاک، فدای امنیت شد.
مادر میداند که حالا خودش مانده و دل داغدیده و پسری که خاک مزارش تا ابد بر سر مادر خواهد ماند.
خودش مانده و نوای رولَه رولَه سوزناکی که در خلوتش برای دامادی پسرش خواهدخواند.
منبع فارس برچسب ها: آماده شده بود تا سر کار برود؛ از پایگاه زنگ زدند که بیا برای ماموریت.
در دل مادر اما قیامتی برپا بود و وجودش مثل سیر و سرکه میجوشید؛ او با پای تن میرفت و مادر با پای دل همراهش.
اصلاً آن روز انگار فرق داشت با همه روزهای دیگر.
.
.
.
آماده شده بود تا
از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید