مجتبی جوانی بود از جنس علم و ایمان، دانشمندی که مرزهای فناوری هستهای را با تعهد به وطن و عشق به اسلام درمینوردید و همین کافی بود تا دشمن حس کند این مغز خطرناک است، خطرناکتر از یک ارتش. دشمن که همیشه از نور میترسد، اینبار هم خاموشی را انتخاب کرد.
Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!به گزارش خبرگزاری ایمنا از البرز، بعضی آدمها آمدهاند که زود بروند نه از روی بیحوصلگی، بلکه از روی بلندیِ مقصد. شهید مجتبی رضیتی یکی از همانها بود، جوانی آرام، متین، پر از فروتنی و در عین حال سرشار از نبوغ.
دانشآموخته دانشگاه شهید بهشتی و از شاگردان برجسته دکتر طهرانچی؛ میگفتند «استاد طهرانچی خیلی دوستش داشت، هر کجا میرفت، مجتبی هم بود و حالا هم شاید او را با خودش برده».
مجتبی، جوانی بود از جنس علم و ایمان؛ دانشمندی که مرزهای فناوری هستهای را با تعهد به وطن و عشق به اسلام درمینوردید و همین کافی بود تا دشمن حس کند این مغز خطرناک است، خطرناکتر از یک ارتش. دشمن که همیشه از نور میترسد، این بار هم خاموشی را انتخاب کرد.
او را زدند، اما نتوانستند بکُشند، چون کسی که در راه خدا میافتد، هیچگاه نمیمیرد.
همسر شهید با چشمانی آرام اما زلال از اشک، روایت را اینطور آغاز میکند: «همیشه میدانستم شهید میشود، رفتوآمدهایش را بهم نمیگفت، من هم زیاد نمیپرسیدم انگار دلم میخواست چشمهایم رو ببندم و فقط دعا کنم.»
صبحِ روز حادثه ساعت چهار قرار بود برود، اگر فقط کمی دیرتر حرکت میکرد، حالا شاید هنوز هم در خانه بود، لبخند میزد، چای میخورد، اما تقدیر بیصدا مسیرش را عوض کرده بود.
با لبخند تلخ و پرغرور ادامه میدهد: «آرزوی من هم بود که شهید بشوم… اما جا موندم؛ دعامون همیشه عاقبتبهخیری بود و قسمت من نبود، اما مجتبی رسید. خداراشکر میکنم چون با شهادتش به ما آبرو داد و امروز سرمون بالاست ک با افتخار میگوئیم که برای خاکمون، برای طینتمون و برای رهبرمون یک قطره خون دادیم، این کم نیست.»
نه صدایش لرزان است نه خبری از یاس در چهرهاش دیده میشود؛ ۳۲-۳۳ سال بیشتر ندارد اما انگار کوه را میتواند با اقتدار نگاهش جابهجا کند؛ افتخار در کلام و نگاهش جا خوش کرده است و از عاقبت بخیری میگوید، امید و آرزویی که هنوز ایمان دارد شاید بتواند به آن نزدیک شود.
در مورد خصوصیات اخلاقی همسرم سوال کردم اما انگار میخواهد همه خوبیهای دنیا را به زبان بیاورد «هرچه که بگویم از مهربانیاش کم گفتهام، او برای ما پناه بود بهخاطر همین هم خیلی در کارش کنجکاوی نمیکرد امن بود و آرام، خیالم راحت بود که تخت گاز را در مسیر درست گرفته است، حالا همه میبینند که بیراه هم نگفتهام.»
همیشه چشمش به دهان رهبر انقلاب بود، میگفت آقا بهتر از ما میداند، او باخبر هست که چه اتفاقی میافتد و تحلیلهای درستتری دارد، نباید بدون بینش راه برویم.
مادر شهید اما کنار عروسش نشسته بود و با هر کلام عروس قطرههای اشک روی گونههایش جابهجا میشد؛ اشکهایی که تداعی داغی بود که به دل مادر نشسته است؛ هر تعریفی را با سر تأیید میکرد، از او سوال پرسیدم «مادر جان تبریک و تسلیت میگم شهادت پسرتون رو، آخرین خاطرهای که ازشون دارید رو میتونید برامون بگید؟»
مادر اما خیلی نای صحبت کردن نداشت، انگار که با چشمهایش حرف میزد، کوتاه و مختصر پاسخم را داد «هر بار که میرفت به محل کار نگران میشدم چون ذات این رژیم جعلی را میدانستم، پسرم نخبه بود، دانشمند بود، خیلی برای پیشرفت کشور تلاش کرد، خداراشکر که به آرزویش رسید، من دلتنگاش میمونم تا روزی که دوباره بخوام ببینمش، مطمئنم اون داره مارو نگاه میکنه و الان خوشحاله… ازش میخوام برای موفقیت ایران دعا کنه… نباید خون مجتبی پایمال بشه… خدا لعنت میکنه دشمنانمون رو…»
شهادت مجتبی رضیتی تنها یک داغ نبود، یک پیام بود؛ پیامی به همه آنهایی که فکر میکنند میتوانند علم و ایمان را با گلوله خاموش کنند؛ او رفت، اما میراثش ماند، خونش و راهش ماند.
در دلهای ما، شهید رضیتی هنوز زنده است؛ در آزمایشگاههای خاموش، در نَفس استادش، در چشمان پر از اشک و افتخار همسرش و در خاکی که با خون او، یک بار دیگر بیدار شد.
طیبه جواهری
منبع: ایمنا – البرز
از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید