پ
پ

شهید محمد روشندل، پاسدار فداکار و فرمانده‌ای از جنس رسانه، در حمله ددمنشانه رژیم صهیونیستی آسمانی شد. اما آن‌چه از او بر جا مانده، فقط پیکر پاره‌پاره‌اش نیست؛ که میراثی‌ست از نجابت، شرافت، تربیت و ایستادگی… از سنگر رسانه تا میدان شهادت.

Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!

به گزارش خبرگزاری ایمنا از البرز، محمد را نمی‌شود فقط با یک عنوان شناخت. پاسدار بود، اما نه فقط در لباس؛ بلکه در نگاهِ آرامش، در صداقت رفتارش، در وسعت دلش، در فهم عمیقش از درد مردم. او در تمام وجوه انسانی‌اش، پاسدار بود؛ پاسدار ارزش‌ها، پاسدار حقیقت، پاسدار لبخند و امید.

نامش «روشندل» بود؛ و چقدر دقیق، چقدر سزاوار. مردی که با چشم دل می‌دید. انسانی که در هیاهوی سیاست و رسانه، کنار او می‌توانستی آرام بگیری، چون هنوز می‌شد به خوبی، به رفاقت، به صداقت ایمان داشت.

فرمانده رسانه‌ای بود در میدان بی‌صدای جهاد. نه آن‌که صرفاً خبر بسازد، بلکه آن‌که حقیقت را روایت می‌کرد. ایمان داشت اگر کلمه از دل برخیزد، می‌تواند از مرزها عبور کند و دل‌ها را فتح کند.

من او را سال‌ها پیش شناختم. در اولین قدم‌هایم در رسانه، وقتی هیچ‌کس باورم نداشت، وقتی در طوفان بی‌مهری‌ها تنها مانده بودم، محمد روشندل با لبخند آمد و گفت: «بنویس. اشتباه کن. یاد بگیر. اما نترس. من هستم.» و من در پناه محبت بی‌ادعای او، دوباره ایستادم.

شهادتش تلخ بود. ناجوانمردانه، وحشیانه، در انفجاری سهمگین. پیکرش تکه‌تکه شد؛ اما این هم انگار استعاره‌ای بود از عظمت روحش. مردهای بزرگ باید پاره‌پاره شوند، تا ما بفهمیم چه گوهرهایی را از دست داده‌ایم.

اما آن‌چه دل‌ها را بیشتر لرزاند، این بود که تشییع او در روز اول محرم بود؛ در آستانه ماه حزن و حماسه و چه سعادتی بالاتر از اینکه همانند امام حسین (ع) و یارانش، در نبرد حق علیه باطل، به خون آغشته شود و با افتخار تشییع گردد.

پیکر محمد، در روز آغاز عاشوراهای زمانه، بر دوش مردم بود؛ با چشمانی اشک‌بار، با دل‌هایی شکسته، با رفیقانی که آمده بودند وداع آخر را بگویند. یکی‌شان، محمد شمایلی، همان دوست نزدیک و همراه همیشگی، وقتی پیکر بی‌جان او را شناخت، در جا نشست. گریه کرد و گفت: «نمی‌تونم ببینمش… محمدِ باوفا، محمدِ بی‌ادعا… این‌طوری رفت؟»

و همسرش… بانویی فرهیخته و شریف، که محمد را نه تنها همسر، بلکه هم‌سنگر خود می‌دانست. روز وداع، کنار تابوت ایستاده بود. بی‌قرار نبود. گریه نمی‌کرد. اما در چشمانش دریایی از غم بود. همان لحظه آرام گفت: «محمد برای خدا رفت… در مسیر حسین رفت. من افتخار می‌کنم به هم‌سنگرم.»

دو دختر کوچکش، فرشته‌های خاموش، به قاب عکس پدر نگاه می‌کردند. پدری که حالا دیگر فقط در قصه‌ها و خواب‌ها برایشان خواهد ماند. اما رد پای مهربانی‌اش، در دل همه ما مانده. کسانی که روزی با دست‌های محمد وارد دنیای رسانه شدند و پسر یک ساله‌اش که در آینده پدر را باید از روایت دیگران بشناسد.

همه از یک چیز گفتند: مهربانی. از تواضعش، صداقتش، دست‌گیری‌های بی‌منتش. یکی گفت: «با محمد حرف می‌زدی، حس می‌کردی مهم‌ترین آدم روی زمینی.» دیگری گفت: «او فقط مدیر نبود، برادر بود، پناه بود.»

سال‌ها بود که می‌خواستم زنگ بزنم، فقط بگویم «ممنونم.» هیچ‌وقت فرصت نشد. زمان، همیشه وقتی پای جبران محبت می‌رسد، خائن است…

امروز اما… فقط می‌توانم بنویسم. برای مردی که با دلش جنگید، با قلمش جهاد کرد، با نگاهش تربیت کرد، و با خونش رفت.

محمد روشندل، تو از میان ما رفتی، اما از دل ما نه.

خدا نگهدار، استاد.
خدا نگهدار، برادر.
خدا نگهدار، محمدِ روشن‌دل.

منبع: ایمنا – البرز

امتیازی که دیگران به این خبر داده اند!
     

از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید

دیدگاهها بسته است.