صبح پنجشنبه با بوی خاک و اشک آغاز شد، با نغمه صلوات و آوای بلند «الله اکبر» و با کاروانی از ۱۶ تابوت که هرکدام در خود تاریخ فداکاری، غیرت و عشق را پیچیده بودند.
Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!به گزارش خبرگزاری ایمنا از البرز، امروز، البرز آرام نبود. نه کوچههایش، نه آسمانش، نه دل مردمش.
صبح پنجشنبه با بوی خاک و اشک آغاز شد، با نغمه صلوات و آوای بلند «الله اکبر»، و با کاروانی از ۱۶ تابوت که هر کدام در خود تاریخ فداکاری، غیرت و عشق را پیچیده بودند.
از ساعتهای ابتدایی صبح، مردم کرج آرام آرام به میدان شهدا آمدند؛ بعضی با پرچم، بعضی با شاخهگل، بعضی با عکس فرزندان شهیدشان در دست و همه با دلهایی پر از شکستهترین احساس دنیا، وداع.
در نگاه پدر شهید رضا اینانلو چیزی بود که نمیشد اسمش را گذاشت غم یا افتخار. ترکیبی بود از غرورِ فروخورده و اندوهی سربهزیر.
او حرفی نمیزد، فقط آرام به پرچم روی تابوت نگاه میکرد.
شاید با خودش مرور میکرد آخرین باری که رضا برای خداحافظی دست تکان داد، چه چیزی در چشمهایش موج میزد.
آیا حس کرده بود رفتنش برگشتی ندارد؟ آیا میدانست قرار است تکهای از تاریخ شود؟
در محمدشهر، زنها هم پای تابوتها آمده بودند. بیهیاهو، اما پرشور.
یکی از آنها، دخترکی نوجوان، عکس شهید غلامرضا سوری را روی قلبش گرفته بود. پرسیدم که چه نسبتی دارد.
نگاهم کرد، لبخند زد و گفت: «همسایهمون بود، همیشه برای بچهها آب نبات میخرید، حالا آب نباتها ماندهاند و جای خالیش.»
اشک از چشمانش چکید، اما پاهایش هنوز استوار بود؛ درست شبیه مادر شهید مصطفی بیات که وسط جمعیت ایستاده بود و با دستان لرزان، رو به مردم صلوات میفرستاد.
در فردیس، بدرقه سرتیپ دوم پاسدار شهید اکبر عنایتی و سرهنگ شهید داود زندیه باشکوهی عجیب داشت. خیابانها پر بود از جوانانی که آمده بودند تا نگذارند این وداع، خاموش بماند.
صدای طبلها، شعارها، نالههای بیصدا و اشکهای آرام مردم، فضای شهر را تبدیل کرده بود به صحنهای از یک نمایش بزرگ: نمایش وفاداری.
و اما طالقان…
طالقان امروز غمگینترین بهار عمرش را تجربه کرد.
مردم روستای گوران، شهیده فاطمه صالحی را با دستان خودشان بدرقه کردند. زنی از میان خودشان، ساده و شجاع، که حالا در آرامگاه همیشگیاش میان خاک و بهار، خوابیده است.
پیرمردی از روستا آهسته میگفت: «نوهام ازش آموزش قرآن میگرفت… حالا باید از خودش درس شجاعت بگیره.»
مردم گلیرد، نیز سید مهدی سید میرزایی را با همان شکوه بدرقه کردند. روستا که تا دیروز آرام بود، حالا پر از صدای سینهزدن مردان روستایی شده بود. کوچههای خاکی روستا دیگر فقط کوچه نبودند، راهی بودند به سمت آسمان.
در تمام شهر، یک حس مشترک میان مردم جریان داشت: «ما فرزندان این سرزمینیم. اگر دشمن فرزندمان را گرفت، ما مادرانه ایستادهایم. اگر خانهمان را آتش زدند، دلهامان را روشنتر میکنیم. اگر شهید آوردند، با غرور بلندتر از همیشه خواهیم گفت: لبیک یا حسین…»
البرز امروز وداع کرد؛ وداعی سرخ، سنگین، اما باشکوه؛ در دل این وداع، تولدی تازه در جریان بود، تولد ایستادگی دوباره.
شاید همه آنهایی که اشک ریختند، آنهایی که لبخند تلخ زدند، آنهایی که بغضشان را فرو خوردند، دلشان یک جمله را زمزمه میکرد:
«تو رفتی… اما ما هنوز ایستادهایم، کنار پرچمهایی که به خون تو برافراشته شدند.»
منبع: ایمنا – البرز
از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید