علی مختاری، شهید وطن که میخواست خودش را برای پیادهروی اربعین آماده کند، اما زودتر طلبیده شد تا راهی بهشت شود؛ خانواده اش اینروزها داغی را به دل دارند که توام با صبوری و سربلندی توانی برای توصیف آن وجود ندارد.
Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!به گزاری خبرگزاری ایمنا از البرز، در آخرین روزهای خرداد و همزمان با تشدید حملات جنایتکارانه رژیم صهیونیستی علیه مناطق مرزی ایران و محور مقاومت، خبر تلخی فضای شهر کرج را سنگین کرد «علی» دیگر بازنمیگردد.
جوانی از جنس ایمان، تربیتشده خانوادهای مؤمن و رزمآوری بیادعا که در کنار سردار شهید علیزاده در خط مقدم جبهه جنوبغربی کشور به شهادت رسید.
صبح زود، وقتی هنوز سایهها در کوچه پسکوچههای کرج جا خوش کرده بودند، تیمی از سپاه ناحیه امام حسین (ع) کرج با چهرههایی گرفته اما گامهایی استوار، مقابل خانهای ایستادند که قرار بود صدای نالهی خاموش و افتخارآمیز یک مادر از آن به آسمان برسد.
در را مادر باز کرد، چادر گلدارش کمی از شانهاش افتاده و چشمهای نگرانش، مدتها بود که خواب را ندیده بودند، نگاهی انداخت به جمع نظامیها و دلش لرزید؛ انگار همه چیز را فهمیده بود؛ وارد خانه میشوند و آسمان را به زمین میبافند تا خبر را به مادر چشم انتظار بدهند.
خوبیهای علی با هر دانه تسبیح دست فرمانده شمرده میشد و اشکهای مادر یکی پس از دیگری روی گونههایش سر میخورد؛ سرانجام سرهنگ کبودوند بغضش را قورت میدهد و حرف آخر را میزند «لیاقت میخواهد شهید شوی، لیاقت میخواهد فرزندت را در این مسیر راهی کنی، خیلیها دلشان میخواهند شهید شوند اما سعادت ندارند؛ این افتخار را به شمار تبریک میگویم…»
دیگر چیزی بهجز صدای گریه مادر و میهمانان به گوش نمیرسد، سکوتی پر از سوال و پر از دلتنگی… جایی که دیگر امیدی به دیدن فرزند ارشدت نداری و حالا باید به مسیری که رفته است افتخار کنی، اما مگر ممکن است دلتنگش نشوی و اشک نریزی؟
آرام آرام نجوای مادر شروع شد؛ از علی میگفت: «پسرم نوجوان که بود داستان شهدا را میخواند و عاشق این بود روزی شهید شود، اوایل تصور میکردم که بهخاطر سن و سالش در این فضا قرار گرفته است، اما هرچه بزرگتر میشد بیشتر به عشق و علاقهاش برای رسیدن به هدف مطمئن میشدم، دروغ چرا هربار که حرفش را میزد دلم میلرزید، اما امروز خوشحالم که به آرزویش رسیده، خداوند قلب مرا هم آرام میکند و در برابر دوریاش صبور میشوم…»
مادر لحظهای بعد سکوت کرد، دستش را بر سینه گذاشت و آهی کشید؛ اشک امانش را بریده اما لبخند کوچکی گوشه لبش مهمان بود، همراه با دردی عمیق بر لبانش که گفت: «میخواست بره اربعین… میگفت امسال میخوام پیاده برم کربلا… انگار دعوت شده بود… فقط مقصدش فرق کرد… رفت بهشت.»
پدر که تا آن لحظه ساکت مانده بود، سرش را بالا آورد و در چهرهاش چینهای داغ و دلتنگی موج میزد؛ با صدایی محکم اما بغضآلود گفت: «ما راضیایم به رضای خدا… پسرمون امانتی بود… سربلند پسش دادیم…»
اما هیچکس مثل مهدی، برادر کوچکتر علی، تاب نیاورد و وقتی خبر به گوشش رسید، فریاد زد، خودش را بر زمین انداخت و با صدایی خفه گفت: «گفته بودیم با هم میریم… با هم… چرا تنها رفتی داداش؟»
بغضش ترکید و بر سر و رویش زد؛ همهچیز در او شکسته بود. کنار قاب عکس علی نشست، صورتش را روی چفیهاش گذاشت و صدایی آرام از دل زخمخوردهاش درآمد: «کاش من رفته بودم…»
یکی از همراهان تیم اطلاعرسانی آرام کنارش نشست و گفت: «علی، راه امام حسین (ع) رو رفت. حالا تو باید راهش رو ادامه بدی. به رسم برادری… به رسم ایمان.»
آن روز خانه علی، خانه داغداران همه ماست؛ خانهای پر از اشک، پر از افتخار، پر از عکسهایی که حالا با روبان مشکی تزئین شدهاند، جوانی که میخواست به کربلا برسد، پیش از اربعین، با چهرهای گلگون و دلی پر از شوق، به جای دیگری رسید؛ به آغوش شهدای کربلا، به آغوش ارباب.
در میان حملات بیرحمانه رژیم صهیونیستی که این روزها بار دیگر خوی ددمنشانهاش را عیان کرده است، علی یکی از همانهایی بود که جان داد تا امنیت بماند تا کربلا برای عاشقان باز بماند و تا حریم اهل بیت (ع) بی مدافع نماند.
یادش، نامش و راهش همیشه زنده خواهد ماند، نه تنها در قاب عکس بلکه در پرچمی که حالا مهدی برادر داغدارش بر دوش گرفته است.
منبع: ایمنا – البرز
از شما سپاسگزاریم که نظرات و پیشنهادات سازنده تان را با ما در میان می گذارید